تکبر چگونه تنها بر قامت معشوق دوخته و زیبنده بود ؟! چیست آنکه جان عاشق را شیفته و شیدای این تکبر می کرد ؟! جان فرسایی عاشق به چه سان صورت می گیرد ؟! 

رشته های شعله ور جامه ی تکبر معشوق ، عالم را در هاله ای از اعجاب و تحیر پوشانده بود و در جان عاشق آشوبی از جهالت و حیرانی بر پا کرده بود . این جامه صورت از جنبندگان و جامدات ربوده بود  و روحشان را  عریان کرده و آنی بود که عاشق را نیز به سان تکرار مداوم آن ها در باتلاق سکون بیفکند . سکون سرد مرداب از نبود آبشار آب و آفتاب بود . آیا معشوق نیز نگران بود ؟! یا آنکه چون آیینه ، طبع بی تکلف طبیعت وحشی را می نمود ؟!

خلوصِ طبع وحشی و عریان طبیعت ، بی تکلف به قیود و دانسته ها ، گاه به سبکیِ نسیمی خنک و گاه به سنگینی بادِ داغ نفس گیرِ صحرایی سوزان ، از تحیر مولودی ساخته بود و معلمش گشته بود و او را مشق درندگی و وحشی گری می کرد . مولود نوپای وحشی قامت راست کرد و به جدال پرداخت و تا سرحدات خلوصِ ضعف ، نقاب از رخ موجودات و جامدات برداشت . خلوص ضعف رنگ منیت ها و الزامات زندگی را از طبیعت برمی داشت و جان را زان سبب که هنوز از چشمان خویشتنِ عاشق می نگریست ، به بُعد می افکند . دوری از او که همه بود و من تنها . بی التفاتی معشوق بیش از پیش عاشق را ملول تر و بی پروا تر می کرد و جانش را می فرسود . آفتاب سوزان صحرا و نسیم خنک صبحگاهی ، آن سبکی و سنگینی ، تنها جان عاشق را می فرسود . آفتاب کوه ها را نمی فرسود ، جان عاشق را می فرسود گویی آفتاب ، بر کوه ، این زمخت سر به فلک کشیده پر هیبت و شکوه ، سروری میکرد و کوه را یارای دفاع نبود .

عاشق جان می فرسود از تکبر معشوق و خود را مدام به بعدی افزون ، گرفتار می کرد تا که امید در پس این فرغتِ مدام ، زنده تر گردد و بغض را از تکبر معشوق سنگین تر کند  . ظرف سرخوشی عاشق از این غربتِ بغض آفرین را خویشتنش ، اندازه بود . هر چه خویشتن عاشق بزرگتر سرخوشی او نیز عظیم تر . سرخوشیِ بیمار گونه ، به جان تکبر معشوق می افتاد و جان را کمتر می فرسود و صبر را می کاست . سرخوشیِ عاشق نعره های از قعرِ وجود او را خفه می ساخت و او را بی مایه و سبک و غیر ضروری می گرداند . آری ، عمل صالح برای این عاشقِ فرسوده ی خسران دیده ، به سبکی صلح نیست و به سنگینی صبر است و غربتِ در پسِ درندگی .


دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از  او باشد که دلداری کند