سر بر خاک می‌نهم و بیگانگی‌ام امان می‌برد.
ذرات خاک ترانه زبری می‌سرایند. هیچ قرابتی میان ما نیست. چنگ می‌زنند و خویش را از این لطافت و صلح فریبنده می‌رهانند.
 
روزی که هیچ نماند آدمی را. لحظه ای که سرگردان از واژه "تعلق" بیگانگی ها نمایان شود.  لحظه ای که امیدها سرکوب شوند.
حال که همه چیز از اوست و به او باز می‌گردد ، چیست که مایه ملک خلق برآورد؟! حال که سوسن و نرگس از برای او می‌رویند ، مایه دلخوشی‌ام چیست؟! حال که معشوق از برای او و در اندیشه اوست و خویش برای او می‌آراید ، این خیال وهم آلود برای چیست؟! خیره بر دیدگان منور به دیدارش ، غبطه خوردنم برای چیست؟!
زنهار از این شتاب . زنهار از این تفاخر . زنهار ...

گام ها سبک کنید.