۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شریک

محبوب من ؛ خواستم تو را در بار گناه خویش شریک کنم اما جبارانه باری افزودی و بیش در غم فراغت ، شانه ها را کوفتی. این شانه ها دیگر اما شراکت پذیر نیست و در ورطه های بلا کوفته شدن را به جان می‌خرد تا به یاد آرد آن هوس زیبا و آن طمع به جان پر عصمت و پرشکوهت. دیگر اما روی سبکی نخواهد دید چرا که سبکبالی نمی‌یابد. 

 

۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۶:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
رسول بهشتی
جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ رسول بهشتی
تضاد

تضاد

برای مصاحبه دعوت به کار به اندیشکده ای رفتم . پس از آن که  ساده و صادقانه به سوالاتِ مضحک مصاحبه کننده جواب دادم و امیدها ناامید کردم  ، از سر بی میلی پرسید " آیا آدم منظمی هستی ؟!" کما فی السابق با صداقت جواب دادم "اصلا منظم نیستم ." و زیر لب زمزمه کردم "ولی شما از من نامنظم ترید" . ""چطور شد؟! چرا ؟!"  . کمی مکث کردم و ادامه دادم :

"ببینید اگر مقداری روی مفهوم "تضاد" دقت کنید متوجه می شوید که در واقع من از شما منظم تر هستم چرا که تصوری از نظم دارم و خود را در تناسب با آن می سنجم و تمایل به رسیدن آن دارم لذا در قیاس با آن می گویم نا منظم هستم و این گفته نمی تواند مبنای تصمیم شما باشد . پس می توانم اذعان کنم که قطعا شما در آن جایگاهی که خود را دارای نظم می پندارید و سوال می پرسید ، نظمی ندارید والا این سوال را از کسی که طبق قرار به موقع حاضر شده و شما معطلش گذاشتید نمی کردید. این مساله در اجتماع هم صادق است . وقتی مردمی به فساد معترض می شوند یک تصوری از شرایط سالم در نظر دارند و همین موضوع اساس اعتراض آن ها را تشکیل می دهد و به آن مشروعیت می بخشد . شما عامل بی نظمی را پس می زنید زیرا به توانایی نظم خود مطمئن و تصوری از یک نظم بهتر ندارید و برای همین دنبال انسان های منظم هستید اما اگر بی نظمی را بپذیرید و آن را درونی کنید آن زمان است که میتوانید اذعان کنید که یک مجموعه منظم هستید و تحولات بیرونی نه تنها اثر مخربی بر مجموعه شما ندارد بلکه برآیند آن را مثبت می کند چرا که مساله بیرونی که همان نامنظمی بنده است و ناهنجاری محسوب می شود را پذیرفته و به شیوه درخوری درونی می سازید و امکانات خود را توسعه می بخشید. "

تضاد است که همه چیز ما را می سازد ولی از آن مهم تر نگاهی ست که تضاد را پذیراست . اگر گفته شود که نهایتِ مقصود نظامات تربیتی تقویت روحیه ی تضاد پذیری ست بیراه نیست  ؛ از تضاد های معنوی تا تضاد های مادی ؛ تضاد میان آنچه بدان الزام داریم و آنچه ما را در وانهادن الزامات به خود می خواند ؛ تضاد میان فقیر و غنی ؛ تضاد میان محبت و نفرت ؛ تضاد میان شرک و وحدانیت ؛ تضاد میان استکبار و استضعاف.

تفاوتی ندارد که بنای جامعه دولت-ملت باشد یا امام-امت ، در نهایت آن چه ما را احاطه می کند تضاد است . تضاد است که نسبت ما را با آنچه مطلوب انگاشته می شود معین می کند و به هر اندازه که در درونی سازی این المان های بیرونی (عوامل بی نظمی و تضاد ) توانایی داشته باشیم میتوان به شرایط بهتری دست پیدا کرد . حال اگر این تضاد عمیق تر شد ملالی نیست و بدین معنی نیست که وضعیت بدتر شده است بلکه به عکس افق های روشن تری مقابل دیدگان قرار می دهد. در یک ساخت توحیدی هم تضاد مشاهده می شود چرا که افراد هر چه بیش به منبع نزدیک می شوند بیشتر خود را از آن دور می بینند و لذا ماهیت استکبار و استضعاف در چنین ساختی ، نه مایه غربت که مایه قرابت است ، گویی هر چه نزدیک می شوی بیش تشنه تری و هرچه بیش می نوشی تشنه تر میشوی و مراد و محبوب بیشتر مرید بی نوا را محتاج خود می کند . گویی این دولتِ یار  (هر چند به ظاهر قدیس و هم درد ) ولی نه به رسم قدیسان که به رسم جباران بار گناهان خلق و محتاجان به انوار رهایی بخشِ خود را به دوش می کشد و از آنجا که بار بندگان به دوش می کشد و دستانِ گناه آلود ایشان را از بند استیصال و از خود بیگانگی می رهاند ، بندگان را محتاج خود می کند. اینگونه ست که  هر چه جرم و بار گناه  بیشتر و سنگین تر باشد بازوان توانمندتری لازم می شود و هر چه آن بازوان نیرومند تر ، ضعفا ضعیف تر و فقیر تر ؛ و چه جرم و نقصی  بیشتر و بزرگتر از ضعف مقابل آن حد عالی از صفاتِ متعالی ؟!

بدین گونه است که دولت ، جبارانه ضعف را بر تمام ساحت های زندگی آدمیان می نشاند و هوش آدمی به میزانی ست که شکست ها و ضعف ها را می بیند و بنابراین امکانات خود را پیرایش و موثرترین را به کار می بندد ؛ اما در نهایت و پس از دستیابی های موقت ، دولتِ مقتدر ، جبارانه سکون بنده را در هم می شکند و حدود او را وسعت بخشیده و کامیابی ها را عبث می نمایاند و بی قراری او را دوچندان می کند ، چرا که بار گناه بنده را سنگین تر می کند و او را محتاج دستان توانگر خویش می کند . این نکته بدین معنا نیست که انسان مفلوک تر و بدبخت تر و تهی دست تر می شود بلکه به معنای این است که این انسان دارایی های خود را ناکافی می داند ، لذا زوائد را می کاهد و برای نزدیکی و همدردی با این دولت دست به خلقت می زند و علاوه بر گناه خویش بار گناه خلقی را به دوش می کشد. گاه او نیز جبارانه رنگ ضعف بر روی خلق می نشاند و گاه چونان قدیسان همدردی بندگان را می انگیزد.  او هر چه بار گناه خویش(بندگان) عظیم تر می بیند ، زندگی و دارایی خویش را گرانبها تر می پندارد و ای دوست و  دولت من ، بدان که بار گناه من به پاکی و عصمت توست ، جبارانه بر من فرود آمدی و رنگ ضعف بر من نشاندی و سراسر وجودم را به طلبِ خویش دعوت نمودی تا باز هم در پساپس بوی عطر عصمتت ، نسیم جانفرسایی بوزد و مرا بیش از پیش از خود و آنچه از گناه بر گرده من است ،  آگاه و بیگانه نماید.

ای جبار و مراد و محبوب من

چه گناهی عظیم تر از لحظه ای بی تو زیستن ؟!

۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
رسول بهشتی