باز تعریف قدرت و بازگشت به امورات جبری و غیر اختیاریِ فطری ، آن هنگام که روان عاشق در استیصالِ از دست دادن همه دارایی ها و روح وی دچار اشتیاقی مبهم می شود آغاز می گردد و هنگامی که چشمان وی جهان را نه به صورت امورات معمولی بلکه دارای جنبه های ذاتی می بیند و خیر و شر مطلق را بی معنی می انگارد ، حلقه های اخلاقی و سیاسی زنجیره زندگی اش را در تناسب با واقعیات ، کامل می کند و در نهایت او را به کنش وا می دارد .

عشق خیر و شر را از نگاه های غایی مبرا می داند و آن ها را نسبی و در تناسب با ذات و صفات ، دارای صورتِ سیاسی می داند و برای فهمِ نمودهای یکسان و در نهایت همدردی به کار می بندد . آنگاه  هر حرکتی را آشنا و از مبدا به ماخری نایافتنی ، مبهم و شوق انگیز می شمارد . صورت سیاسیِ خیر و شر ، چه ناگوار هایی را که در ظن عاشق گوارا و چه خوشامد هایی که در ظن عاشق ناخوشایند نمی کند ؟! همین نگاه ناهمگون و غیر معمول در راستای نگاه نسبی به خیر و شر ، موجب توانایی در توزیع رضایت می گردد و به اصطلاح دارای قوه تئوری پردازی می شود (هرچند که جان عاشق سردرگم شده از این بی مایگی واژه ها آزار می بیند .) او در این حال از زیبایی ها و زشتی ها ، صرفا پیچیدگی آن ها را می بیند و حق را توزیع می کند و رضایت از عدالت را رقم می زند. چه بسیار پدیده هایی ست که در نگاه اول موجب نارضایتی اما بعد الزام آور و ضروری تلقی می شود.

این گونه است که تنفر نیز گاهی به مایه اصلی زندگی بدل می شود و گویی بی آنکه از چیزی نتوان متنفر شد ، راه به جایی نتوان گشود . حال مهم نیست که در ظن عاشق پرورش یابد و یا دیگری . هر دو تنفر را مایه بقا می دانند یکی در پذیرش و دیگری در ابراز اما " درست تر آن ست که محبت های دیگر در سایه حب خدا جان می گیرند و روح پیدا می کنند و انسان سراسر رحمت و محبت می شود و فاش بگویم هیچ کس جز آنکه دل به خدا سپرده است ، رسم دوست داشتن نمیداند (آوینی)" حال چه تفاوت که تنفر یا شرع و یا محبت تلقی گردد؛ هردو مایه بقا و گذرانند.