خاطرت هست چگونه آنچنان شوق انگیز بودی ؟! خاطرت هست چگونه پرواز سبک و مفرح و سکنی بخش باد را صورت بودی ؟! خاطرت هست هر ذره داغ خاک جنوب را چگونه دلپذیر و روح انگیز بودی ؟! خاطرت هست چگونه یک به یکِ واژگان را معنا و بر عمق جان می نشاندی ؟! خاطرت هست چگونه جان را پذیرایشان کردی ؟!

حال چه یگویم که بر سبزی چمن و پیراهن سرخ لاله و آبی بیکران آسمان رنگ خاکستری نشسته ست. در طلبت اینان نیز رنگ باخته و همراهی و همدلی نمی کنند.

ابتدا چنان شوق انگیز و خواستنی سپس از فرط فراغ جانفرسا و رازآلود و اینک تکرار مدام لحظه های بی دوست سپری گشته . چه شد که این گونه روی گرداندی و رنگ باختی ؟!

ببخش که اسطوره های زندگانی را از چشمان تو می نگریستم و آنچه که خود نداشتم را از آن طلب کردم حال آنکه چیزی برای عرضه بر وجودت را اختیار نکرده بودم . ای آستان حریم و حرمت ببخش که چنین کودک وار خود را در این سراب ، به خیال دریایی بیکران عریان کرده و چنین کوششی بی فایده کردیم . گمانم نبود که در گردابه و طوفانِ توحش گونه ضعف ، بی هدف و ساکن رها شوم . گمانم نبود از این گردابه جز نظاره ای دور و دورتر سهمی داشته باشم . گمانم نبود لحظه لحظه زندگانیت را ... .

حرکات تند و نیرومند بدن سبک و بی مایه گشته و این پیر خسران دیده و کم رمقِ افتاده بر سنگ ریزه های اعماق دره سیاه ضعف و طرد ، گاه گاهی از پی تغافل خدایگانِ مرگ پلکی می گشاید اما نه برای طلب . شاید گذری از مهتاب بر پیکره ی این عمر رفته ، جراحات را نمایان کند و درد فراموش گشته را ، هرچند با خطوطی نا مفهوم از هیمنه عدم و خیالات وهم گونه رها سازد و رنگ واقعیت بخشد .

دور باد از آن حریم ملوّن به اوصاف الهی تمام آنچه که این گونه بُعد آفرید و بیگانگی افزود

دور باد آن ولایت عظمای جبّار و متکبّر از این شکاف سیاه بی انتها...