خود را به شهر زاد رسانده بود . لبخندِ بخشش کودکی و نوجوانی اش برای عمری جدایی ، پرسه زدن در این روز های پایانی را در شهر دلنشین کرده بود. پیر مرد ندانسته بود که چه سرافکن بزمی انتظارش را می کشید . به محض ورود ، فریاد های کودکی لجوج و وحشی به جانش افتاد و امانش برید . کودک که حال خراب و چشمان مستاصلش دید ، مبهوت جلو آمد . باور نداشت که روزی این چنین ترحم انگیز جلوه کند . آب به چشمانش افتاد و در گوشه ی خرابه ی سردِ  بی مادری خزید.

چند روزی گذشت و  شرافت آبا و اجدادیش دوباره شامل حالش شده بود .

مشرق باز به مغرب رسیده بود . برخاست . نه درد زانو حس می کرد و نه خس خس سینه آزارش می داد . عده ای کفش هایشان را به قصد خروج جفت می کردند که وارد شد . مرد قدیس شهر از صف عقب برخاست و جلوتر از دیگران نشست . پیر مرد آرام به ستونی تکیه داد و نشست .

صفحه بیست و یکم  بسم الله الرحمن الرحیم

تحریرهای حزن انگیز مرد قدیس به عظمت سکوت حرف های بلعیده شده اش ، دیوار های مسجد را به سان شیشه ای شفاف ، خاشع کرده بود . پیرمرد چشمانش را بست و با نوای مرد قدیس به دیدار پدرش ، برادرانش ، همسرش و مادرش رفت که با چشمانی بسته و لبخندی بر لب کودکی اش را نوازش می کرد . سر چرخاند . دختری جوان را دید که با نوسانی آشنا گام برمی داشت و از او دور می شد ؛ ناگهان ایستاد . در وزش تندِ باد چین چادرش ریخت و آرام گرفت . پیر مرد جلو رفت . فریاد های مرد قدیس ، از شهر بیرون می ریخت . پیرمرد هر چه جلوتر می رفت  بیشتر نمی توانست خود را به دختر برساند . فریاد های مرد قدیس از پس پیرمرد به او نزدیک می شد . ناگهان دختر روی برگرداند و در هیبت فریاد های مرد قدیس  ، سراسر " فسیکفیکهم الله" شد و هیچ نماند جز چادری سیاه که در وزش باد بر زمین ساییده می شد.