در اوج ضعف بودم که 
رخش را به دیده ام آورد.
قوت یافتم و رُخَش را از یاد براندم
جدال تکبر بود آخِر.
این بار 
به خوابم آوردش.
لغزیدم 
و ناگهان ضعیف گشتم
و در همه حال به یادش بودم.
و عذابی بس بود ، در اوج ضعف .
پشت دستم را داغ کردم
که تا خالص و قوی نشدم 
عاشق نشوم.
که مبادا ، باز 
برانَدَش ز من
و من 
باز هم
چندین سال
در ضعف و قوت 
در رفت و آمد باشم .
و باز 
اگر ضعیف گشتم
و خواندمش
بلایی بدتر از فراغ
به جانم بیندازد.
بلای فراموشی
از برای آنکه
باز
در ضعف 
خواندمش
و سپس
چیزی برای عرضه 
نداشته باشد ، هیچ شوق انگیزی .
ولی هیهات که جفای فراموشی بر من
از او 
نشاید .
ولی امروز
در ضعف
میرانمش ز خود 
انگار که او نیز
همچون خودم 
ضعیف گشته است .
جفا را خود میکنم.
دست خدا شده ام.
انگار 
که خود خدای خود شدست.